گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر لویی
فصل بیست و سوم
.VII- ضمایم


با وجود این، عدل الاهی یا تئودیسه یکی از پرخوانندهترین کتابهای لایبنیتز شد، و نسلهای بعد او را “مرد بهترین دنیاهای ممکن” شناختند. اگر لازم باشد که از بیهودگی تهذیب اخلاق آن اثر برجسته متاسف شویم، احترام ما برای نویسنده موقعی انگیخته میشود که به تنوع شگرف توجهات عقلانی وی بیندیشیم. با وجودی که علوم گوشهای از اندیشهاش بود، سخت به آن دلبستگی داشت; به بل گفته بود که اگر قرار باشد دوباره زنده شود، یک زیستشناس میشد. وی یکی از عمیقترین ریاضیدانان عصری بود که از ریاضیدانان بسیار برخوردار بود. وی فرمول دکارت را برای اندازهگیری نیرو اصلاح کرد.; مفهوم ذهنی او از انرژی بودن ماده در آن عصر یک عمل متهورانه مابعد طبیعی به نظر آمد، اما اکنون یکی از اعمال عادی فیزیک به شمار میرود. وی ماده را ادراک آشفته ما از اعمال نیرو توصیف میکرد. همانند نظریهپردازان معاصر، “حرکت مطلق” را، که نیوتن مسلم پنداشته بود، رد کرد; لایبنیتز میگفت که حرکت فقط “تغییر وضع نسبی اجسام است و بنابراین، به هیچ وجه مطلق نبوده، بلکه نسبی است.” وی، مقدم بر کانت، مکان و زمان توالی را به نسبتهای ادراکی تعبیر میکرد نه به حقایق عینی: مکان مقارنه و همبودی ادراک شده، و زمان توالی است همان نظریاتی که امروزه در نظریه های نسبیت اتخاذ شدهاند. لایبنیتز در آخرین سال عمر (1715) مکاتبهای که طولانی را در خصوص گرانش با سمیوئل کلارک آغاز کرد; این را کیفیت پنهانی دیگری

میدانست که در میان خلئی آشکار از فواصل بسیار زیاد عمل میکند; وی ایراد کرد که این باید یک معجزه دایمی باشد; کلارک پاسخ داد: نه بزرگتر از “همسازی پیشین”. لایبنیتز میترسید که نظریه مکانیسم کیهانی نیوتن بر تعداد ملحدان بیفزاید; کلارک گفت: بر عکس، این نظم بزرگی که نیوتن کشف کرده است عقیده به وجود خدا را تقویت میکند; نتیجه های بعدی نظر لایبنیتز را تایید کردند.
لایبنیتز در زیستشناسی تکامل را به صورت مبهم میدید. وی، مثل بسیاری از متفکران قبل و بعد از خود، “قانون اتصال” را حاکم بر دنیای ارگانیک میدانست; اما این تصور را به دنیای فرضی غیر ارگانیک نیز بسط داد.
هر چیز نقطه یا مرحله یک رشته بیپایان است و به وسیله تعداد بیشمار صورتهای واسطه با چیزهای دیگر مرتبط میشود; یعنی یک محاسبه بینهایتیک که در حقیقت جریان دارد.
هیچ چیز ناگهانی انجام نمیشود و یکی از اصول بزرگ من این است ... که طبیعت جهش نمیکند. ... این قانون اتصال اعلام میدارد که ما به وسیله واسطه درجه به درجه و قسمت به قسمت از کوچکی به بزرگی میرسیم، و برعکس. [اکثر فیزیکدانان اکنون بر آن ایراد دارند.] ... انسان با حیوان، و آن با گیاهان، و این با سنگواره ها، که آنها نیز به نوبه خود با اجسامی که حس و تخیل آنها را به صورت کاملا مرده و غیر ارگانیک به ما نشان میدهند بستگی دارد.
همه تناقضها، در این اتصال باشکوه، به وسیله یک زنجیر بزرگ هستی و اختلافاتی که چندان به ادراک نمیآیند، از سادهترین ماده تا مرکبترینشان، از پستترین حیوانات ذرهبینی تا بزرگترین حاکم، نابغه، یا قدیس، حمل میشوند.
به نظر میرسید که ذهن لایبنیتز همه این اتصالی را که شرح داده بود فرا میگرفت. وی از هر دانشی بهرهای داشت; تاریخ ملتها و تاریخ فلسفه را میدانست; در امور سیاسی شماری از دولتها دستاندرکار شده بود، و با اتم و خداوند آشنا بود. در 1693 نامهای در خصوص آغاز دنیا منتشر ساخت، بآرامی سفر پیدایش را نادیده گرفت و نظریات زمینشناختیش را در رسالهای به نام پروتوگایا توسعه بخشید، که پس از مرگش (1749) منتشر شد. وی میگفت که سیاره ما زمانی یک کره فروزان بوده است. که تدریجا خنک و منقبض شده، و روی آن قشر سختی تشکیل یافته است; در حین سرد شدن، بخار اطراف آن به صورت آب درآمده و اقیانوسها را به وجود آورده است که بر اثر انحلال کانیهای درون قشر آنها شور شدهاند. تغییرات بعدی زمین یا ناشی از عمل سیلابها بر سطح زمین بودهاند که قشرهای تهنهشتی را بر جای گذاشتهاند، یا ناشی از انفجار گازهای زیر زمین بودهاند که سنگهای آذرین را بر جای گذاشتهاند.
همین رساله در خصوص سنگواره ها شرحی عالی دارد که به سوی نظریه تکامل تدریجی پیش

میرفت. به نظر وی، “باید معتقد بود که در جریان دگرگونیهای عظیم “در پوسته زمین” حتی انواع جانوران نیز دستخوش تحولاتی شدهاند.” وی میپنداشت که احتمالا اولین جانوران در دریاها میزیستند! حتی جانوران دوزیستی و خاکی از همینها به وجود آمدهاند. او نیز، مثل بعضی خوشبینان قرن نوزدهم، دگرگونیهای تکاملی را اساس ایمان به “پیشرفت دایمی و نامحدود جهان ... یعنی پیشرفتی که هرگز پایان نمییابد.” میدید.
لایبنیتز از زیستشناسی به قانون روم، و از آن فلسفه چین پرداخت. کتاب آخرین خبرهای چین او (1697) شامل همه گزارشهایی بود که هیئتها و مبلغین مذهبی و بازرگانان از “دوره سلطنت میانه” میفرستادند. وی چنین احتمال میداد که چینیها در فلسفه، ریاضیات، و پزشکی کشفیاتی کردهاند که ممکن است کمک بزرگی برای تمدن غرب باشند; و همچنین به برقراری رابطه فرهنگی با روسیه، بعضا به عنوان وسیله گشایش رابطه با شرق، اصرار میورزید. با دانشوران، دانشمندان، و دولتمردان بیست کشور و با سه زبان مکاتبه داشت. هر سال حدود سیصد نامه مینوشت; پانزده هزار آنها به جای ماندهاند; مکاتبات ولتر از نظر کمیت با این رقابت میکند، اما از نظر تنوع فکری با آن قابل قیاس نیست. لایبنیتز پیشنهاد کرد که یک بورس یا مبادله بینالمللی فرهنگی به وجود آید تا دانشمندان بتوانند نوشته ها و عقایدشان را با یکدیگر مبادله و مقایسه کنند. و نیز یک “الفبای جهانی” طرح ریخت که در آن هر اندیشه فلسفی و علمی حرف یا نمادهای مخصوص به خود داشت، و در نتیجه، متفکران میتوانستند، مثل ریاضیدانان که همه از یک علامت مشترک برای ارقام و کمیتها استفاده میکنند، نظریاتشان را به یکدیگر برسانند و بدین ترتیب، به پیدایش منطق ریاضی یا سمبولیک نزدیک شد. با آزادگی تمام، ولی با بیحاصلی، به هر در میزد، ولی جز پاره های ناتمام چیزی به جای نمیگذاشت.
این دانشمند همهدان فرصت ازدواج نیافت. سرانجام در سن پنجاهسالگی از زنی خواستگاری کرد; اما فونتنل میگوید که”آن بانو فرصت خواست تا در خصوص این موضوع بیندیشد و چون لایبنیتز هم بدین طریق فرصت یافت تا مجددا به تفکر در این امر بپردازد، از ازدواج برای همیشه صرف نظر کرد.” پس از مسافرتها و دستاندرکاریهای سیاسی، لذت خلوت کتابخانهاش را برگزید; و کسی که با ارتعاشات ذهنیش نیمی از دنیا را حس کرده بود، دوستانش را، بدین سبب که دشمن کارش هستند، از خود دور نگاه داشت. اوقات خود را به خواندن و نوشتن میگذرانید; حتی غالبا تا دیری از شب مستغرق بود و بندرت از یکشنبه ها یا تعطیلات آگاه میشد. نوکری نداشت; غذا را از بیرون میگفت میآوردند و در اطاق بتنهایی صرف میکرد. فقط برای تحقیقات پای از خانه بیرون میگذاشت، یا به قصد تعقیب طرحهای پیشرفت دانش و علوم، و با دیدار دوستان.
آرزو داشت در پایتختهای بزرگ آکادمیهایی بنا نهد، که فقط در تاسیس یکی از آنها

توفیق یافت. آکادمی برلین به ابتکار او تاسیس شد.(1700) و وی را به عنوان نخستین رئیس آن برگزیدند. پطر کبیر را در تورگاو ملاقات کرد (1712) و دوبار دیگر در کارلسباد و پیرمون; نظیر این آکادمی را هم برای شهر سنپطرزبورگ پیشنهاد کرد; تزار هدایای بسیاری به وی بخشید و پیشنهادش را برای اداره روسیه به وسیله هیئتهای اجرایی پذیرفت; اما عمر لایبنیتز وفا نکرد که تاسیس آکادمی سنپطرزبورگ را در 1724 به چشم ببیند. در 1712 وی را در وین میبینیم که برای تصدی سمتی در دستگاه امپراطوری و تاسیس یک آکادمی فعالیت میکرد; به شارل ششم تاسیس موسسهای فرهنگی را پیشنهاد کرد که نه تنها علوم را سیر تکاملی میبخشید، بلکه فرهنگ، کشاورزی، و صنایع را نیز توسعه میداد. امپراطور وی را در سلک اشراف درآورد و به سمت مشاور امپراطوری برگزید (1712).
غیبتهای طولانی وی از هانوور، برگزیننده جورج را خشمگین ساخت; حقوق لایبنیتز چندی قطع شد و به وی هشدار دادند که اکنون، پس از بیست و پنج سال وقفه، وقت آن رسیده است که تاریخ تمام خانواده برونسویک را به پایان برساند. هنگامی که ملکه “آن” درگذشت، جورج از هانوور به قصد تصاحب تاج و تخت انگلستان روانه آن دیار شد. لایبنیتز سه روز پس از خروج وی، از وین وارد هانوور شد (1714). امیدوار بود که وی را برای تصدی سمتهای عالیتر و حقوق بیشتر به لندن ببرند; نامه های آشتی کنان برای پادشاه جدید فرستاد; اما جورج اول پاسخ داد مادام که آن کتاب تاریخ به پایان نرسیده است، بهتر است در هانوور بماند. بعلاوه، انگلستان هنوز وی را به خاطر مشاجره و بحث با نیوتن بر سر تقدم کشف حساب نبخشیده است. نومید و تنها، دو سال دیگر برای تایید نیکی جهان به سختی کوشید. مردی که در قرن هجدهم از او به عنوان پیامبر خوشبینی یاد میشد، سرانجام، از درد نقرس و سنگ مثانه در 14 نوامبر 1716 در هانوور دیده از جهان فرو بست. از مرگ وی نه آکادمی برلین، نه درباریان آلمانی ساکن لندن، و نه دوستانش آگاه شدند، زیرا همه آنها، بر اثر غیبتها و انزوایی که اختیار کرده بود، از وی بریده بودند. هیچ کشیشی نیامد تا مراسم دینی را برای فیلسوفی که از دین در برابر فلسفه دفاع کرده بود به جای آورد. فقط یک نفر، منشی سابقش، در مراسم تدفین شرکت جست. یک اسکاتلندی که در آن روز در هانوور بود نوشت که لایبنیتز “مثل یک دزد به خاک سپرده شد، نه به صورت مردی که مایه افتخار کشورش بود.” دیگر نباید صفحاتی را برای خردهگیری از این مجموعه متنوع نظریات و افکار تخصیص دهیم; زمان خود این تدفین ناخوشایند را انجام داده است. منتقدان لایبنیتز را به اقتباس از همه جا متهم ساختند: روانشناسی را از افلاطون; عدل الاهی را از حکیمان مدرسی، مونادها را از برونو; مابعدالطبیعه، علم اخلاق، و رابطه ذهن و جسم را از اسپینوزا. اما کیست که بتواند در این گونه مسائل که یکصد بار گفته شدهاند سخنی نو بگوید اصیل و ابله بودن آسانتر است تا

اصیل و خردمند بودن. برای هر حقیقت هزار خطای ممکن وجود دارند و انسان با همه کوششهایش نتوانسته است این امکانات را از بین ببرد. در سخنان لایبنیتز کلمات بیمعنی بسیاری یافت میشوند، اما نمیتوانیم کاملا داوری کنیم که آنها بیمعنی واقعی هستند یا اینکه لایبنیتز آنها را به عنوان رنگپذیری حفاظتی به کار برده است. مثلا میگوید موقعی که خداوند دنیا را آفرید، مثل برق هرچه بنا بود در تاریخ روی دهد تا آخرین جزئیاتش را دید. گفته است: “من همیشه به عنوان یک فیلسوف آغاز میکنم و به صورت یک دانشمند الاهیات به پایان میرسم” یعنی حس میکرد که فلسفه اگر به فضیلت و خداشناسی نینجامد، هدفش را از دست میدهد.
مباحثه دوستانه و طولانی به لاک معرف افکار بلندش بود. ممکن است در فطری بودن “فطریات” اغراق کرده باشد، ولی اعتراف کرد که آنها ممکن است بیشتر تواناییها، غرایز، و استعدادها باشند تا اندیشه ها; و با موفقیت ثابت کرد که مذهب اصالت حس لاک فرایند معرفت را بسیار ساده کرده است، و اینکه “ذهن” با وجودی که ممکن است هنگام تولد خام باشد طبیعتا آلت درک فعال، انتقال و دگرگونی احساسات است; لایبنیتز در این مورد، مانند نظریاتش درباره زمان و مکان، پیشرو و منادی کانت است. نظریه مونادها پر از اشکال است. (اگر بعد نداشته باشند، پس چگونه تعدادی از آنها بعد تولید میکنند اگر جهان را ادراک میکنند، چگونه میتوانند در مقابل نفوذهای بیرونی مصون باشند) اما یکی از مساعی برجسته وی این بود که با فرض ذهنی بودن ماده، و نه ماده بودن ذهن، شکاف بین ذهن و ماده را پر کند. بدیهی است لایبنیتز نتوانست مکانیسم و طرح طبیعت یا مکانیسم جسم را با آزادی اراده آشتی دهد; و جدا کردن مجدد ذهن و جسم، پس از اینکه اسپینوزا آنها را در یک فرایند دو جانبه یکی ساخته بود، در فلسفه قدمی به سوی عقب بود. وی مانند درباری زننوازی که سخت امیدوار است بکوشد تا خاطر ملکهای را آرامش بخشد، وانمود میکرد که این دنیا بهترین دنیای ممکن است.
دانشمندترین فلاسفه (که فردریک او را “یک آکادمی تمام عیار در خودش” نامید) الاهیات را طوری نوشت که گویی از زمان قدیس آوگوستینوس تا کنون چیزی روی نداده است. اما، با وجود همه این عیوب، در دانش و فلسفه به پیروزیهای بسیاری دست یافت. او، به عنوان میهنپرستی که یک “اروپایی خوب” هم بود، آلمان را در توسعه تمدن غرب مقام ارجمندی بخشید. فردریک دوم نوشته است که توماسیوس و لایبنیتز از جمله کسانی بودند که آلمان را روشنی بخشیدند و بزرگترین خدمت را به روح بشر کردند.” بر اثر بیاعتبار شدن الاهیات در مقابل آگاهی اخلاقی بشر، نفوذش رو به زوال گذاشت. فلسفهاش، در عرض یک نسل پس از مرگش، توسط کریستیان فون ولف صورتبندی سیستماتیک داده شد و به صورت تغییر شکل یافته خود در دانشگاه های آلمان از هر فلسفه دیگر بیشتر رواج یافت. با وجودی که اکثر نوشته هایش به زبان فرانسه بودند، اما آن قدر ناقص بودند که

نمیتوانستند مجموعه متمرکز و همسازی باشند; تا سال 1678 مجموعهای از وی به چاپ نرسید. و حتی در این هنگام، نیز برخی از قسمتهای مهم و مخالف عقاید همگانی را حذف کردند - و این قسمتها تا سال 1901 به چاپ نرسیدند. سیستم علامتی وی در محاسبات بعدها موفقیت چشمگیری پیدا کرد، اما رقبایش، یعنی نیوتن و لاک، تا نیم قرن از وی پیش بودند و به صورت بتهای روشنگری فرانسه درآمدند. با وجود این، بوفون وی را، در آن عصر شور خرد، یکی از بزرگترین نوابغ میدانست. متفکر بزرگ قرن بیستم آلمان، یعنی اسوالد شپنگلر، لایبنیتز را “بیشک بزرگترین دانشمند فلسفه غرب” میدانست.
برای پایان بخشیدن به این تتبعات، میتوان اضافه کرد که قرن هفدهم رویهمرفته یکی از پربرکتترین عصرهای تاریخ اندیشه جدید بود. بیکن، دکارت، هابز، اسپینوزا، لاک، بل و لایبنیتز، زنجیری شکوهمند از مردان بزرگ و سرمست از شراب عقل بودند و (اکثر آنها) شادمانه اطمینان داشتند که جهان را درک میکنند و حتی “عقاید واضح و روشنی” در مورد خداوند ارائه دادند و همه آنان - جز آخرین - به آن نهضت خروشان “روشنگری” راه بردند که میبایستی دین و دولت را در انقلاب فرانسه دگرگون سازد. لایبنیتز این نتیجه را پیشبینی کرد; در همان زمان که میکوشید تا به آخر از آزادی نطق و بیان پشتیبانی کند، از آزاداندیشان میخواست که در تاثیر سخن یا نوشته هایشان بر اخلاق و روحیه مردم اندیشه کنند. در حدود سال 1700 در مقالات نو هشدار قابل توجه داد: اگر انصاف میخواهد که بر آزاداندیشان ابقا کند، تورع خواستار است که تاثیرات سخنان جزمی آنان، در جایی آشکار شود که با مشیت خداوندی خردمند و نیکو و عادل، و با خلود روح که آنها را مشمول عدل الاهی میکند، منافات داشته واز نظر اخلاقی و نظم اجتماعی زیانآور باشد. من میدانم که مردان بسیار خوب و نیکاندیش معتقدند که این عقاید نظری کمتر از آنچه فکر میشود بر عمل اثر دارند; و نیز میدانم که افرادی هستند که خلق و خوی بسیار ارجمندی دارند که این عقاید هرگز نمیتوانند آنها را به کاری که در خور شانشان نیست وادار کند. ... شاید بتوان فیالمثل گفت که اپیکور و اسپینوزا زندگی نمونهای را سپری کردند. اما این نکته در مورد مریدانشان یا مقلدینشان صادق نیست، زیرا آنها، که دیگر از ترس خداوند بصیر و از عذابهای اخروی فارغ شدهاند، افسار از دهنه شهوت و تمایلاتشان برمیدارند و ذهنشان را در راه اغوا و فساد دیگران به کار میاندازند; چنانچه جاهطلب و دارای نظرات بدی باشند، به خاطر لذت و پیشرفتشان، چهارگوشه جهان را به آتش میکشند. من اینها را در کسانی که دست مرگ آنها را چیده است دیدهام. من همچنین میدانم که عقاید مشابه اندک اندک در ذهن بزرگانی که بر دیگران حکمرانی میکنند و امور مردم در دست آنهاست رسوخ میکند و، در حالی که در کتابهای باب روز فرو میروند، همه چیز را به دست انقلاب عمومی که اروپا با آن مواجه است رها میکنند.
در این سطور علاقهای صمیمانه نهفته شده است و ما باید بر آن هشدار احترام نهیم. و حتی پس از آنکه روشنگری فرانسه عقاید و معتقدات را فرو ریخت و انقلاب فرانسه چهار

گوشه دنیا را به آتش کشید و کشتار سپتامبر عطش خدایان را موقتا فرو نشاند، یک مورخ بزرگ میتوانست به نخستین عصر علوم و فلسفه جدید نگاه کند و دریابد که رویدادهایش نه تنها ویران کننده تمدن نبود، بلکه انسان را آزادی بخشید. لکی در این مورد چنین گفته است:
بدین نحو بود که آموزگاران بزرگ قرن هفدهم ... اذهان مردم را به تحقیقات و تجربیات بیطرفانه انضباطی بخشیدند و از طلسمی که از دیرباز آنها را در بند کشیده بود آزاد ساختند. و عشق به حقیقت، که دانش را دگرگونی بخشید، در آنها به وجود آوردند. انگیزهای بود برای یک جنبش بحرانی بزرگ که همه تاریخ، همه علوم و همه الاهیات را دگرگون ساخت; که در تیرهترین زوایا نفوذ کند; همه اغراض عقاید کهن را نابود ساخت; نادانیها را از میان برداشت; دانشهای ما را از نو بنیان نهاد; و تمام کیفیت و قلمرو دلبستگیهایمان را تغییر داد. اما اگر شیوع و رواج روح خردگرایی نبود، اینها به حقیقت نمیپیوستند.
در نتیجه، قرن هفدهم افکار جدید را، چه خوب و چه بد، بنیان گذاشت. رنسانس به یونان و روم باستان و رسوم و هنر کاتولیک پیوسته بود; اصلاح دینی به مسیحیت نخستین و معتقدات قرون وسطایی پایبند بود. اکنون این عصر غنی و حادثهانگیز، از گالیله تا نیوتن، از دکارت تا بل، و از بیکن تا لاک، به سوی آیندهای نامعین گام برداشت که تمام خطرات آزادی را نوید میداد. این قرن شاید بیش از قرن هجدهم به لقب عصر خرد سزاوار بود; زیرا با وجودی که ندای فیلسوفانش ندای اقلیتی اندک بود، برخلاف بازیگران از بند رسته روشنگری فرانسه، از خود اعتدال عاقلانهتر، و در مورد محدودیت فکر و آزادی تعقل بیشتری نشان میدادند. در هر صورت، بزرگترین درام تاریخ جدید پرده دوم را نمایش داده بود و به سوی پایان خود پیش میرفت